داستان بیچاره گندم ها
بیچاره گندم ها
دانه های گندم زیر خاک بودند و همه چیز تاریک بود. خورشید تمام روز کار می کرد و کار می کرد و به زمین می تابید. زمین گرم می شد و با گرمای خودش از دانه های گندم محافظت می کرد.
باد هر روز بدون هیچ استراحتی به این طرف و آن طرف می دوید و ابرها را از بالای سر دریاها هول می داد و بالای سر مزرعه گندم می برد. ابرها تمام زورشان را می زدند و هر چه باران داشتند بر سر زمین می ریختند.
زمین با مهربانی کم کم و آهسته آهسته آب را فرو می برد تا دانه های نازنازی گندم بتوانند مثل نی نی های کوچولو یه ذره یه ذره آب بخورند و جوانه بزنند.
دانه های گندم بالاخره شکسته شدند و جوانه های سبز کوچکی از دلشان بیرون آمد. اما این جوانه های کوچولو هنوز دنیای زیبای بیرون از خاک را ندیده بودند. هنوز زمین و آسمان و باد و خاک باید خیلی زحمت می کشیدند تا این جوانه ها بتوانند زمین را بشکافند و سرشان را از زیر خاک بیرون بیاورند.
کشاورزان زحمت کش هم هر روز برای جوانه های گندم آب و غذاهای خوشمزه می آوردند. خلاصه هر روز که می گذشت این جوانه ها بزرگ تر و بزرگتر می شدند و زورشان بیشتر می شد. تا اینکه یک روز بالاخره جوانه ها سر از خاک درآوردند و دنیای قشنگ و آسمان آبی را دیدند.
خورشید به جوانه ها لبخند زد. کشاورز از دیدن جوانه ها ذوق کرد و خوشحال شد. باد جوانه ها را بوسید و به آنها تبریک گفت. ولی زمین به جوانه ها گفت شما هنوز اول راهید هنوز خیلی مانده تا یک خوشه ی گندم بشوید

ابر وباد و ماه و خورشید و زمین و ... همه با هم کار کردند و کار کردند و کار کردند تا بالاخره جوانه ها بزرگ شدند و هر کدام یک خوشه ی پر از گندم شدند. حالا بزرگترین آرزوی هر جوانه ای این بود که آرد شود و تبدیل به یک نان خوشمزه شود.
چون خدای مهربان برای همین کار گندمها را آفریده است. گندمها که آماده شدند کشاورزان چند روز تمام به سختی کار کردند و گندم ها را درو کردند. گندمهای درو شده به آسیاب رفتند. توی آسیاب گندمها هر کدام برای اینکه زودتر به نانوایی بروند و تبدیل به نان بشوند ذوق می کردند.
بالاخره گندمها با زحمت زیاد آرد شدند. آردها به نانوایی رفتند. در نانوایی ، هم خیلی ها زحمت کشیدند تا آردها را تبدیل به نان های خوشمزه ای کردند. بابای مهربان هم یک ساعت توی صف نانوایی ایستاد تا یک نان برای بچه ها بخرد.
اما ...
اما امان از دست این بچه ها. اول که می گفتند نان دوست نداریم. با غذا نان نمی خوریم. غذایشان را بدون نان خوردند و سیر نشدند. بعد ازظهر یک تکه نان بزرگ بردند در اتاقشان که بخورند اما نصف آن را نخوردند و گذاشتند روی میز تا خشک شد.!
وای وای وای ... بیچاره گندمها .... بیچاره ابر و باد و ماه و خورشید و زمین... بیچاره کشاورزان و آسیابان و نانواها و باباها ....
حالا باید چطوری از همه ی اینها معذرت بخواهیم. حالا چطوری از خدای مهربان معذرت بخواهیم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
